خدایا دستم بگیر
پنـــــــــاه بی پنــــــــــاهان
خدایا نگویم دستم بگیر دانم گرفته ای زعنایت رها مکن....
ای پناهنده دلهای بی قرار، امشب خسته از پوچی های دنیا ،
خسته از سنگینی بار گناهان ،درمانده از دست نفس سرکش و
طغیانگر، به سوی تو آمـــــــــــــدم.
مهربانترین مهربانان، نفس کشیدن در این هوای آلوده برایم
دشوار گشــــــــــــــته
تشنه ام، تشنه آبی زلال از سرچشمه حقیقت
سرگردانم، سرگردان ولی آکنده از عشق تو
به سوی تو آمدم ، پناهم بـــــــــــــده
دنیا با تمام رنگ های دروغین ، با تمام پوچی و بی ارزشی اش
، با تمام خدعه ها و مکرهای شیاطین مرا اسیر خود کرده ،
زنجیرهایش بر پاهای نا توانم رمق حرکت را از من گرفته، به
سوی تو آمدم ، نجاتم بــــــــــــــــده
مرداب گناه مرا در خود فرو برده دست و پازدنم مرا بیشتر غرق
کرده ، به سوی تو آمدم، دستم را بگیــــــــــــــر.
نظرات شما عزیزان:
شوق پرواز و این بالهای سوخته .
شوقی که چون حلقه بر گردنم
افکنده ای و آتشی که بر هستیم
فکندی و ناتوانی این بالها ...
در دوزخ هجران تو هر صبح و شام
می سوزم . هر صبح و شام
سرافکنده به درگاهت می آیم
و شرم سار باز می گردم و
در این تکرارمرا اختیاری نیست .
می رانی و می خوانی
و من در اشتیاق و اجبار تو حیرانم .
امّا سوگند به نامت اگر برانی تا ابد
به درگاهت با همین بالهای سوخته
به شفاعت عشق می نشینم ...
زمان کند می شود ...
درخاطره ی چترهای گوشه گیر ، گم شده است!
تو بیا...
من از روی آمدن باران می فهمم
که چشمانت نزدیک است....
مگر نهاینکه من نیز چون تو تنهایم
پس مرا دریاب
و به سوی خویش بازگردان ،
دستان مهربانت را بگشا
که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ...